محمودی در 2 مجموعه قبلیاش (وقتی آهسته حرف میزنیم المیرا خواب است، 1377 و یکی از زنها دارد میمیرد، 1381) نشان داده بود نویسندهای است که دغدغههای خاصی دارد: ذهنیت شخصیتها برایش مهم است، تصاویر غریب و شگفت را میپسندد، از شیوههای ادبیات قدیم بهره میبرد، بدش نمیآید روایت را گاه دچار اخلال کند و از کلاغ هم خوشش میآید! از چهاردهسالگی میترسم حاوی 8 داستان کوتاه است و درواقع باید آن را ادامه کارهای قبلی محمودی دانست با همان نگاهها (گاه پررنگتر و گاه کمرنگتر). گفتوگویی که میخوانید درباره همین مجموعه داستان است.
- در هر 8 داستان مجموعه از 14 سالگی میترسم اگر چه اتفاقات ممکن است در زمان ماضی رخ داده باشند، اما نویسنده اصرار دارد زمان فعلها را بهصورت حال بیاورد. این اتفاق چه دلیلی میتواند داشته باشد؟
در اینباره باید برگردیم به حسوحال و فضایی که داستانها میخواهند به خواننده منتقل کنند. تمام تلاشم این بوده که لحظاتی که در گذشته وجود دارد، در زمان حال جاری و ساری باشد. فکر کردم اینطوری بهتر میتوانم گذشته را در لحظه حال روایت کنم.
- اکثراً این اتفاق میافتد که وقایع گذشته در حال تکرار میشوند یا معلوم نیست این واقعه متعلق به گذشته است یا حال.
دقیقاً. تمام اینها به نوعی متعلق به بخشی از خاطرات و تجربه زیستی خودم بوده. وقتی آدمی را میبینید که مرده اما در داستان حضور دارد، اصلاً احساس نمیکنید که او مرده؛ یعنی فاصله زمانی مرگ برداشته شده و در هر داستانی دلیل خاص خودش را دارد. البته بعضی وقتها هم این کار را کردهام تا زمان را گم نکنم و در طول داستان اشتباه نکنم. فرض را بر زمان حال گذاشتهام و جلو رفتهام تا دچار مشکل نشوم.
- البته مخاطب گاه دچار مشکل میشود. مثلاً فلاشبکی را که یکی از شخصیتها روایت میکند یا به یاد میآورد، هم به زمان حال مینویسید، درحالی که مخاطب ممکن است یادش برود لحظهای که درحال خواندنش است، فلاشبک است.
بله، از اول این فرض را گذاشتهام که هر اتفاقی که میافتد در زمان حال باشد.
- شباهتهای بسیاری میان ساختمان این داستانها و حکایتهایی که در متون قدیم یا از زبان مادربزرگها به یاد داریم، وجود دارد. از قبیل تکرارهای متعدد، اصرار بر اعداد کامله مثل 7 و 3 و...، پشت سرهم آمدن وقایع بهصورتی که هر کدام هم مکمل دیگریاند و هم چیستانوار روایت را جلو میبرند. بد نیست راجع به ارتباط این داستانها با حکایت یا پیریزی ساختمان داستانها براساس حکایتگونگی توضیحی بدهید.
معتقدم تحلیل و نقد داستانها برعهده منتقدان و خوانندگان است. من بهعنوان مؤلف فقط در حولوحوش کتابم میتوانم حرف بزنم. درباره چیزهایی که شاید ما را نزدیک کند به آنچه باید از مجموعه متوجه شویم. اما درباره سؤال شما مثالی میزنم: بنایی را در نظر بگیرید که قدمتش هزار سال یا چند قرن است و گوشه گوشهاش- مثل مسجد امام اصفهان- از هر دورهای نشانی دارد و درعین حال اثری واحد است. هر هنرمند یا معماری در هر دورهای با هر سبک و سیاقی شکل و شمایلی به آن داده است. یا بنایی تاریخی را که مرمت میکنند به هر حال جزئی به آن افزوده میشود.
من احساس کردهام میتوانم با قصه یا حکایتی که از قدیم وجود داشته بهعنوان مرمت کار برخورد کنم. بازسازی یا بازنماییاش کنم. «قصه ماریا و مرد غریبه» از این دست است که من به مصاف حکایتی رفتهام تا امروزیاش کنم. نه اینکه قصه را به شهر تهران بیاورم بلکه آن را به یکی از روستاهای شمال بردهام با همان سبک زندگیای که وجود دارد. داستان، داستان امروز ماست ولی نه در فضای کلانشهری مثل تهران. در آبادیای که نشانههای زندگی مدرن امروز وجود دارد ولی فضا میتواند نمونهای از همان فضایی باشد که در قرنها و هزارههای قبلی هم بوده. بخش دیگری از ماجرا به خود من برمیگردد. من شخصاً ذهنیتی اسطورهای- افسانهای دارم. بیشتر با خیالم زندگی میکنم تا با واقعیت.
معتقدم تجربه زیستی من از 20 اسفند 1349 که تاریخ تولدم است شروع نمیشود بلکه تمام آنچه مطالعه کردهام یا برایم روایت کردهاند هم جزئی از تجربه و فهم من از جهان است. بنابراین وقتی قصه آدم و حوا را میخوانم احساس میکنم من هم میتوانستم آن تجربه را داشته باشم. امکان دارد ما آن را تصور کنیم یا در خیالمان باشد. ما شرقیها- آن هم از نوع مذهبیاش- تصوراتی داریم که آنچنان دور از سبک و سیاقی که در این داستانها به کار بردهام نیست. وقتی برایمان از بهشت برین صحبت میکنند، در حالی که از یک رسانه مدرن امروزی مثل تلویزیون، اینترنت و... میشنویم، اما خیال ما را با خود همراه میکند. بخشی از ماجرا به این نگاه برمیگردد. من جهان را اینگونه میبینم. همینطور تودرتو و غریب.
- گاه داستان بهصورت اولشخص روایت میشود ولی در حین روایت، راوی از جاهای دیگر هم خبر میدهد. مثلاً اول شخصی که در اتاق بغلی حضور ندارد و از آنجا اطلاعات میدهد. در داستان از 14سالگی میترسم شاهد درهمریختگی عجیبی در روایت هستیم. ضمن چند صفحه، 6-5 راوی را میبینیم که میآیند و صحبتی میکنند و میروند. آنقدر پیدرپی این اتفاق میافتد که گاه به اشارهای کوتاه در حد چند سطر میرسد. این درهمریختگی زاویه دید چه کمکی کرده است؟
درباره اینکه راوی اول شخص چطور میتواند از جایی دیگر خبر بدهد، باید بگویم که من این کار را کردهام؛ درست و غلطتش با شما! اما داستان از 14سالگی میترسم برگرفته از یک پرونده قضایی بزرگ روزگار ماست که جنجال زیادی هم آفرید و دستگاه قضایی را درگیر کرد و رسانههای داخلی و خارجی را هم حساس کرده بود و بعد هم با درایت رئیس قوه قضاییه ختم شد و شخص متهم از چوبه دار نجات پیدا کرد. ولی در تمام سالها و ماههایی که قرار بود متهم قصاص شود تا اینکه حکم برائتش آمد، روایتهای مختلفی از آدمهای گوناگون شنیده شد. همیشه فکر میکردم یک پرونده جنایی میتواند فرم یک داستان باشد.
در یک پرونده جنایی پرسروصدا و جنجالی، همیشه روایتهای مختلفی را شاهدید. حتی یک نفر در جلسات مختلف حرفهای گوناگونی میزند. این برای من جالب بود. تصور کنید خبرنگاری که این پرونده را پیگیری میکند در هر جلسه با روایت دیگری روبهروست. میخواهم بگویم من اگر در این مجموعه از سلیمان نبی حرف میزنم، درباره وقایع امروز هم نوشتهام. تمام آن 5-4سال، ذهنم درگیر بود و پرونده را دنبال میکردم. به سرنوشت این آدم علاقهمند بودم؛ فردی که میخواسته از چهاردهسالگی یکی از بستگانش دفاع کند چون در چهارده سالگی خودش اتفاقی برایش افتاده و نمیخواهد آن اتفاق تکرار شود.
در دادگاه هم تمام تلاشش را میکند تا به همه بفهماند انگیزهاش از کشتن یک نفر بهخاطر دفاع از 14سالگی شخص دیگری بوده. همین مسئله این قضیه را در تمام این سالها پیچیده کرده بود و هر روز استدلالها، روایتها و تحلیلهای متفاوتی را باعث میشد. این فرم تا آنجا برایم جالب بود که به فکرم رسید اگر بیاییم اتفاقات یک پرونده را از ابتدا تا انتهایش (فقط در بریده جریدهها ) کنار هم بگذاریم، میبینیم رمانی میشود که نیازی به هیچ دخل و تصرفی ندارد و خیلی هم جذاب است. اینها پتانسیلهایی است که میتوانیم در این روزگار از آنها استفاده کنیم. من خیلی دوست داشتم این پرونده را به رمان تبدیل کنم ولی همانطور که بضاعت و ذهن من اجازه گسترش مطلب را نمیدهد مجبور شدم مختصر و اشارهوار بگذرم تا هیچ گوشهای از ماجرا را از قلم نیندازم.
- داستان از 14سالگی میترسم ضمن اینکه مابهازای بیرونی دارد، در مجموعه شما هم از بقیه رئالیستیتر و واقعنماتر است اما نمیدانم چرا گاه پیش میآید که نگاه سوررئالیستی نویسنده ناگهان از وسط داستان بیرون میزند. مثل همان اول داستان که 2 کلاغ نشسته روی سیم برق کوچه دارند با هم حرف میزنند و فکر میکنند. اواسط داستان مینویسید المیرا یک سال و نیم است که باردار است ولی وضع حمل نمیکند چون از 14سالگی دخترش میترسد. این یک صحنه یا توصیف سوررئالیستی است. این اتفاقها چه جایگاهی در زمینهای اینچنین رئالیستی دارند؟
فراموش نکنید که این داستان را من روایت کردهام و از زاویه دید من روایت شده است. رئالیستی که من به آن نزدیک شدهام- با توجه به داستانهای دیگری که از مجموعه خواندهاید- در همین حد بوده. اما در مورد المیرا و بارداری یک سال و نیمهاش. یکی از اولین مخاطبانی که این داستان را خوانده بود، به من گفت با این داستان اگر من واقعاً میخواستم صاحب بچه شوم، دیگر نمیخواهم چون واقعاً از 14سالگیاش میترسم. من معتقدم آن هم میتواند بخشی از رئالیسم باشد. المیرا میتواند آنقدر نگران شده و ترسیده باشد که این اتفاق برایش بیفتد. در ذهن و باور من این قابل اتفاق است. بارها شنیدهایم که مثلاً فلانی دارد میمیرد ولی منتظر است بچهاش از فلان جا بیاید و ببیندش و بعد بمیرد و بعد که میآید او واقعاً میمیرد. این اتفاق را به لحاظ رئالیستی چطور توجیه میکنید؟ البته ما در این داستان از همان ابتدا هم فرضی گذاشتهایم که چندان هم رئالیستی نباشد. به قول شما کلاغها در ابتدای داستان دارند صحبت میکنند.
- در بعضی داستانها مانند «ناخنها و دود» گویی در حال مرور یک خانوادهایم. گویی ماجرایی، پروندهای درحال بازخوانی است. در از 14سالگی میترسم خیلی عیانتر است اما در داستانهای دیگر هم این روایت شبه تاریخی حضور دارد.
جایی اشاره کردهام که من بخشی از خودم را مینویسم. این بخشی از من یا تجربه من در مقطعهای مختلف اتفاق میافتد. مثلاً داستان از 14سالگی میترسم هیچ ربطی به من ندارد ولی اتفاقی است که در عصر من افتاده و ذهن مرا درگیر کرده. دسته دیگری از داستانها مثل «قول و قرار»،« ناخنهاو دود»، «ناخنها و آواز»، «دیشب توی باران گم شدیم» و «پلههایی که بالا نرفتم» همه بخشهایی از زندگی خود من است. بخشی از کودکی من متعلق به دورههای اجدادی من است که از زبان مادر بزرگم- ننهآقا- شنیدهام. واقعاً ما به خانهای میرفتیم که مادر بزرگم میگفت جنازه پدرش را در زمان قحطسالی به خاطر اینکه توسط مردم دیگر خورده نشود، در زیرزمین آن خانه خاک کردهاند. ما در سن 6-5سالگی همیشه این واقعه در حافظهمان ثبت شده بود. حتی الان هم که آنجا به میدانی تبدیل شده، گاه وقتی از آنجا میگذریم با خود میگوییم که جد ما اینجا خاک است.
- تکرار اسامی شخصیتها در داستان هم به همین سبب است؟
بله، دقیقاً. ولی فقط اسمها مشترک است. خود شخصیتها عوض شدهاند یا بخشهای دیگری از آن شخصیت به نمایش گذاشته شده است.